Rozita's tales

دلنوشته

Rozita's tales

دلنوشته

بغض



پرسه میزنم در شب های بی کسیم

گریه میکنم در سالهای بی کسیم .

قورت میدهم بغض های در هم فشرده را

بغض های پراز ترس و دل آشوب را 

پرسه میزنم در حسادت و رؤیاها

حرص میخورم از بعضی آرزوهام 

خیلی خسته أم 

انقدر بغض کردم 

آنقدر صبر کردم 

خوب نشد این حالم 

تنها شده این ذاتم .. هرچقدر شلوغ باشد اینجا

بازهم تنهایم

باعثش همان ها هستند 

که روزی دلم را محکم کردند 

باعثش همان آنان أند که گمان میکردم 

تا زنده هستند تنها نیستم

نمیدانستم حاصل ِ این حالم 

حاصلِ تنهاییم

دلیلش آنانند

همان هایی که دوسشان میداشتم 

به دلم غم دادند

به روحم تنهایی..

به دلم زخم زدند

به گلویم بغض ها ...

دلم از خودم خونین است 

قسمتم تنهاییست 

دلم خونین است 

که شدم تنهابغض ها دارم تا جان در این جسم دارم

برگرد پیش یار

شده از خود بپرسی چرا رفته ای از پیش یار؟

شده پشیمان شوی و بخواهی برگردی پیش یار؟

شده در اوج خنده در جای دگر یاد لحظه ای افتی که بودی در کنار یار؟ 

شده شب ها قبل خواب چشمهایت را ببندی و فکر کنی به یار؟

شده روزی عصبانی شوی که بگویی دوستت ندارم یار؟

شده ترک کنی آنکه دوست داری را و بروی از پیش یار ؟

شده رنج دلتنگی بکشی اما مجبور شوی تَرک کنی یار؟

این جهان است و در این جهان عشق یعنی جدایی

پس اگر عاشقی و میدانی اوهم عاشق است 

هنوز دیر نشده برگرد پیش یار...