Rozita's tales

دلنوشته

Rozita's tales

دلنوشته

مطمنم

شاید ...

شاید روزی برسد که تو منرا بخواهی اما...

خیلی زود دیر میشود ...

و من آن روز با چشمانی بسته ،در کفنی سفید پیچیده شده ام. 

و مطمنم آن روز ،که دیگر خیلی دیر است یاد خاطراتمان می أفتی...دلت برایم تنگ خواهد شد 

أما چه فایده دیگر؟

وقتی  من بودمو تو مرا خورد کردی 

وقتی بودم و دست هائم را رها کردی 

وقتی عشقم را دیدی خیالت راحت شد و دیگر به من توجه نکردی ...

وقتی خوبم هائم را دیدی و از من سو استفاده کردی ....

و ازت تمنا کردم رهایم نکنی ...

اما باز تو مرا رنجاندی ...

باز من را کشتی ...

اگر به دنبالم آمدی و دیدی دیر شده و من به خواب أبدی رفته ام ...

بدان خیلی زود دیر میشود ...

بدان نوبته دلتنگیه توست...

و خوشحالم که یکروز دلتنگی برای منرا تجربه خواهی کرد و من برایت این تشنگی دلتنگی را أبدی خواهم کرد. 


قدر لحظه هایمان را بدانیم 

من مطمنم خیلی زود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.